یه تلنگر، به تلنگر به ظاهر پیش پا افتاده گاهی اوقات بهت میفهمونه هنوز چقدر گیر کردی، عین خر در گل و چاره ای نداری جز اینکه فیچی رو برداری و ببری، قطع کنی تا نه عذاب بیشتری رو تحمل کنی نه به دیگران عذاب بیشتری وارد کنی.
آدمی که دیوانه باشه کارهاش هیچ حساب و کتابی نداره. هر لحظه اش با لحظهء بعدش زمین تا آسمون فرق میکنه و گاهی اوقات هست که حس میکنی توانِ مقابله نداری و فرار کردن بهترین راهه،... نه، یعنی آسون ترین راهه.
من آدم قوی یی نیستم. بارها فرار کردم، بارها مقابله کردم، ایستادم و فکر کردم میتونم با دردهایی که بهم تحمیل میشه میتونم بجنگم. بایستم و چشم بدوزم تو چشمش.... تجربه ولی پخته ترم کرده. همیشه ایده آل فکر کردن راه درستی نیست؛ گاهی اوقات باید ادم بالاخره یاد بگیره که منطقی باشه و فقط به خاطر یه سری ایده آل، یه سری آرمانشهری که اساسا وجود خارجی نداره، زندگی و فکر و روانش رو پیچیده تر از اینی که هست نکنه.
دارم یاد میگیرم سختگیرتر باشم و میخوام از این همه حضورِ بی دلیل و احمقانه خودم رو کنار بکشم. با خودم باشم. با خودِ خودم. زیادی اهمیت دادن به تعارفات معمول با دیگران رو کنار بذارم و این بار رو در رو با خودم مواجه بشم، با خودم مقابله کنم و ببینم کجای این دنیای گندهء کوچولو ایستادم و چرا همیشه درجا زدم.
کنار میکشم و از این کنار کشیدن راضی ام. عین کبکی که سرش رو تو برف کرده باشه، از این وضعیت راضی ام و وخنده دارترین قسمتِ داستان اینه که یه تلنگر احمقانه، یه سوء تفاهم، یه اتفاق کوچیگ شاید، بهم فهموند چقدر هنوز گیر بودم و هستم. برای رها شدن از این گیر نیاز دارم به این جدا شدن و کنار کشیدن.... تا بتونم خودم رو پیدا کنم. وگرنه، از درون منفجر میشم و بعدها روی سنگ قبرم باید بنویسند: "خری آمد، خری زیست، خری رفت"