وقتی به ام زنگ می زنی تردید نمی کنم که گوشی را جواب دهم اما با تو که حرف می زنم مقابل آینه به خودم نگاه می کنم. به خودم نگاه می کنم و ناخواسته یاد چند ساعت قبل می افتم. فکر می کنم به این که چرا تردید نکردم در جواب دادن به تلفن تو. یاد بگو مگوهای گذشته مان می افتم که شاید بلافاصله بعد از یک مشاجره طوفانی مانند کسانی که هرگز مشاجره نکرده اند تصمیم می گرفتیم برویم جایی خوش آب و هوا و بیش تر با هم وقت بگذرانیم!
اما نه! این بار فرق داشت. این بار بعد از دلگیر شدن از تو دلم می خواست کسی دور و برم نباشد. دعا می کردم عمو زودتر برگردد و من بتوانم از نگاه مهمان ها نجات پیدا کنم. صدای در اتاق که آمد از جا بلند شدم. عمو هنوز مشغول احوال پرسی بود که غیبم زد. پله ها را بالا رفتم. تحمل اتاق خودم را هم نداشتم. از جلوی در آپارتمان گذشتم. طبقه آخر درِ چفت زده بام را که دیدم خیالم راحت شد کسی آن جا نیست. با باز شدن در آهنی٬ خنکی هوا روی گرمای بدنم شکست. آسمان لایه لایه بود و هر لایه اش یک رنگ غروب را داشت. غروب های پاییز٬ خاکستری٬ صورتی و لاجوردی ست. باید قدم می زدم؟ یا جایی برای نشستن پیدا می کردم؟ با شکم روی پهنای لبه بام خم می شدم یا به دیوار پشته تکیه می زدم و بی حرکت می ایستادم...؟ نفس هایم داغ بود. چقدر یخ کردن را در آن لحظه غنیمت می دانستم! چه جای خوبی برای آن لحظه بود. انگار جای بکری را تازه کشف کرده بودم! ردیف گلدان ها را کنار دیوار بلند بام نگاه کردم. گلهایی که یخ کرده و سیاه شده بودند و رسیدن به زمستان و پرپر شدن را روزشماری می کردند. روی سفال وسطی بین دو سفال دیگر نشستم. آن گاه همه چیز برایم خلاصه شد در سرما٬ پریشانی و یک غم.
می دانی٬ به اتفاقی که افتاده بود فکر نمی کردم. حال خوبی نبود. خیال قضاوت و موشکافی نداشتم. فقط امیدوار بودم سرمای بی نظیر غروب تمام ذرات بدنم را به لرزه بیاندازد تا یخ کنم! دلم می خواست همان طور آن حال بد در من یخ بزند٬ با من بلرزد. صدای اس ام اس که آمد به سرعت خواندمش و دوباره همان تمنای سرما! دلم می خواست کسی بودم که می توانستم جواب اس ام اس ات را بدهم. به تو گلایه کنم. از تو شکایت کنم. با تو از حال آن لحظه بگویم. اما حیف! من آن کس نبودم. من گوشی موبایل را سر جایش می گذارم و فقط فکر می کنم به اس ام اس ها و جواب هایی که می توانستم برایت بفرستم و آن ها هم با من یخ می زنند و فقط آرام می شوم با سرما و او گلاویز می شود با من٬ با آن که کم کم حس می کنم گلویم درد گرفته است٬ دلم نمی خواهد تکان بخورم. و من لج نکرده ام! و بیش تر از همیشه سعی می کنم منطقی باشم. با این حال٬ به آن چه گذشت فکر نمی کنم. قضاوتی در کار نیست. چیزی را نمی شمارم. تاریک شدن آسمان جلوی چشم هایم قرار گرفته در حالیکه هنوز لایه لایه است و سرما با مهربانی هر لحظه محکم تر مرا به آغوش می فشارد و فکر می کنم که حرکت من تا چه حد می توانست از نظر تو سانتیمانتال جلوه کند و در آن لحظه برایم تفاوتی ندارد! دلم می خواست شایسته بود اگر به تو می گفتم "دلم می خواهد همان گونه سانتیمانتال زندگی کنم٬ سانتیمانتال دوستت داشته باشم٬ سانتیمال برایت بنویسم به ات ابراز علاقه کنم٬" هر چی!
اما بدون شک در آن لحظه نه توان گفتن از احساس بود نه خیال سانتیمانتال بودن! فقط خیال هم آغوشی با سرمای جان کاه بی نظیر دم غروب بود٬ فقط لذت یخ زدن بود. تمنای انجماد افکار بود!