صبح ولرم و آرامی ست. هیچ صدایی جز تیک تیک حرکت ثانیه شمار به گوش نمی رسد. موبایلم را که روی سایلنت است نگاه می کنم. چند بار پروانه زنگ زده. حتمن می خواسته برای عصر قرار بذاریم. اما٬تعجب می کنم که نه اس ام اس دادی نه زنگ زدی! قرار بود رسیدی خبر بدی. حدس می زنم موبایلت هنوز یک طرفه است. از تلفن خونه بهت زنگ می زنم. چون موبایل من هم یک طرفه ست!! ۴ بار زنگ می خورد تا می گویی الو! خیالم راحت می شود که با اخبار فرود این هواپیماها بالاخره رسیدی و چینی ها هم نشکسته اند! می گویی "هوا خیلی باحاله!" و "زیاد هم سرد نیست". بعد که قطع می کنیم دوباره یاد تو و کارهایت می افتم. شب گذشته را به خاطر می آورم. دلم برایت تنگ می شود. دلم برای رفتن به "کن" هم تنگ می شود. یاد آن شب ها می افتم که از شهر فرار می کردیم و به "کن" پناه می بردیم. حتی ماه رمضون هم بعد از افطار می رفتیم. هنوز هوا کاملن گرم بود. انگار خیلی زود گذشت! می رفتیم "کوهرنگ" یا "پل". به خصوص وقتی پله های طویل کوهرنگ کار را سخت می کرد٬ پل جای خوبی بود. با آن موسیقی زنده شلوغش٬ آن پسر افغانی کم سن و سال که زن داشت و به موقع سرویس ما را می آورد و زغال قلیان را عوض می کرد و حمید خان که از جلوی آلاچیق ما رد می شد و حرفی می پراند! قلیان می گرفتیم. پرتقال-نعنا. خود من که از دود بیزارم٬ شده بودم پایه ی ثابت قلیان کشیدن و با دود آن ادا و اطفار درآوردن. باید برای رفتن به کلاس آماده شوم. اما آن قدر پتو را بغل کردن و آن جا غلط زدن لذت بخش است که انگار چسبیده ام به تخت و نمی توانم تکان بخورم. کش و قوسی به خودم می دهم و نیم خیز می شوم. چاره ای نیست. کلاسم دیر می شود. باید بلند شوم!