تو راست می گفتی. آدم معمولن وقتی می نویسد که می خواهد از شر چیزی خلاص شود. اما وقتی چیز خوبی دارد انگار دلش می خواهد جایی توی ذهنش آن را حک کند و فقط خودش بخواند و نگذارد چشم کسی به آن بیافتد. مثل تمام لحظه های قشنگ و دلپذیری که من کنار تو دارم. وقتی می خواهم بنویسم شان غرق شان می شوم... انگار دلم می خواهد همان طور که به شان فکر می کنم تا بنویسم شان... لم بدهم روی صندلی و فقط بهشان فکر کنم. به تو٬ به گل٬ به رونیو٬ به خیابان های ساکت٬ به خیابان های شلوغ٬ به "کن" هایمان! انگار به جز من و تو و خدا!! "کن" هم از همه چیز ماجرای ما باخبر است! به رفتن هایمان تا فرحزاد و دربند و فشم و تغییر مسیر در آخرین لحظه توقف در آن جا و دوباره رفتن به "کن"! به هوای تخت های مفروش سوخته و زغال های گرم وسط آلاچیق! به هوای سرمای ناب و سوزناک و صدای دل نشین رودخانه ای که تازه جان گرفته و از پشت سر ما میگذرد. به هوای خلوت بی نظیر و آرام اش. به هوای چای های طعم هلی و قلیان های خوبش که سردرد می دهد به آدم! ما به "کن" می رویم و هر بار بیش تر می فهمیم که "کن" جادو یمان می کند٬ و چشم هایمان را رسوا می کند تا بیش تر به یکدیگر بگوییم:"دوسِت دارم". هر بار که از کن بر می گردیم ناراحتی هایمان را آن جا جا گذاشته ایم و در تمام راه بازگشت فقط حس هایمان است که واژه می شود و بس!
امروز از صبح با خودم گفتم که این بار هم مثل همیشه ناراحتی هایت را پشت نقاب خنده هایی پنهان کن که خودت هم فراموش کنی ناراحتی! آهنگ های شاد "ویوا" را با صدای بلند گوش می کنم و با حرکات موزون آرایش می کنم!! می خواهم همه چیز خوب بشود! از در خانه که می زنم بیرون می گویم چقدر هوا خنک و دل نشین است و می آیم به سمت تو! اما همین که داخل ماشین می نشینم انگار جای خوبی یافته ام تا خودم باشم!! تو حالم را می پرسی٬ سی دی را عوض می کنی و می گویی که چه ادکلن تندی زده ام! راست می گویی. سر پنجره را پایین می دهم. احساس می کنم چقدر گرم است. کاپشن سفیدم را به زحمت داخل ماشین در می آورم و کمربند ایمنی را می بندم. تو راه می افتی. ابتدا همه چیز به نظرت طبیعی می رسد. دنبال مسیر خلوت تری می گردیم و از زیرگذر می رویم. تند می رانی. چون خلوت است. صدای آهنگ را بلند می کنی... من "مارک آنتونی" را خیلی دوست دارم. و همین آهنگ با ترانه ای که می گوید:"این غم تمام می شود این غصه به پایان می رسد صبر داشته باش!" کافی ست تا مرا به عمق ناراحتی هایم بازگرداند. تو دنبال اسم خیابانی می گردی که در آن هستیم. و بالاخره پیدایش می کنی... و کم کم سکوت من تو را وادار می کند برای سومین بار بپرسی:"چی شده؟" اول مطمئن می شوی از تو ناراخت نیستم و من عاشق این سئوال کردن های دقیق تو هستم! بعد پشت چراغ قرمز می ایستیم. چقدر دلم می خواهد دستم را بگیری و نوازشم کنی و آن گاه بپرسی چی شده عزیزم! درست ۳ ثانیه بعد از این فکر تو دستم را می گیری و نوازش می کنی و می پرسی:"چی شده عزیزم بگو حرف بزن" و من دیگر نمی توانم جلوی احساسم را بیش از این بگیرم و سرم را بر می گردانم به سمت پنجره و دورترین نقطه را نگاه می کنم تا تو چشم هایم را نبینی اما تو می فهمی! می خواهی با تو حرف بزنم و من تمام تلاشم را می کنم تا با تو حرف بزنم و فقط کمی از آن همه تلاش نتیجه می گیرم. آخر می دانی من همیشه موقع حرف زدن از ناراحتی هایم واژه گم می کنم و دیگر پیدا نمی کنم!! اما آن جا کنار تو آن قدر خوب می شود گریه کرد که واژه گم کردن مهم نباشد برایم. باز می رویم "کن". درست زمانی که داخل فرحزاد را یکبار بالا رفته و برگشته ایم و چراغ بنزین همینطوری روشن شده و تو می گویی:"اه... دوباره این روشن شد" و من نگرانم مبادا بنزین تمام کنیم و تو می گویی نه٬ نمی کنیم و می رویم "کن" و چراغ خود به خود خاموش می شود و ما هم فراموش اش می کنیم و من هم فراموش می کنم وقتی را که از من پرسیدی کافی شاپ یا فرحزاد٬ گفتم فرحزاد تا در هوای آزاد و خنک بتوانم حرف هایم را با تو بیشتر بگویم. فراموش می کنم حرف هایی را که می خواستم بگویم و "کن" همه چیز را از ذهن ما پاک می کند و وقتی من می خندم آن قدر عمیق نگاهم می کنی و آنقدر مهربان می گویی:"همیشه بخند... می خوام همیشه بخندی!" که دلم می خواهد همانطور فقط نگاهت کنم!!
وقتی برمی گردیم نه من شیرین قبل از "کن" ام و نه تو حمید قبل از "کن".
بخوان٬
از چشم هایم بخوان بغل بغل ترانه را
که کسی جز تو دلیل این غزل ها نیست