شاید اگر بنویسمش از دستش راحت شویم. شاید باید بنویسمش!
شاید هنگامی که تو هم این جا را خواندی بگویی درست مثل من احساس می کنی. آن وقت می شود با هم راه حلی پیدا کنیم.
اصلن مگر این جا برای همین چیزها هم درست نکردیم؟ کردیم.
از چیز خاصی حرف نمی زنم. از یک دلهره نامعلوم می گویم. نه از آن دلهره هایی که بتوانی رویش اسم بگذاری و به یک چیز کلیشه ای نسبتش دهی٬ نه! باورم کن. از آن قبیل چیزها نیست.
شاید فکر می کنم درست مثل همان ماه های اول که می ترسیدم روزهای رفته پشت سرمان را بشمارم و به تو می گفتم دلم نمی خواهد زمان بگذرد... هنوز هم نباید انگشتانم را بالا می گرفتم و می گفتم:۱٬۲٬۳٬...
اصلن این حرف های سانتیمنتال را هم بگذاریم کنار. حرف چیز دیگری ست. حرف از رُکود است.
حرف از یک سردی خاصی است که واقعن قادر به تشخیص واقعی یا غیر واقعی بودنش نیستم. از تو نمی پرسم. تو هم نمی دانی. یا کتمان می کنی یا هر چی...
مثلن شاید تو هم خسته شده ای از این خوشحالی یکنواخت و دیگر خوشحال نیستی. طعنه نمی زنم. حدس می زنم. فقط همین. آخر الکی نیست که می گویی بیا جدا شویم. حالا فرض کن به شوخی. دست کم از یک جایی این حرف ها در می آیند دیگر. گیریم معنای ظاهریش هم منظورت نبوده است! می دانی هر چیزی که تکرار می شود خاصیت خودش را از دست می دهد. اصلن ارزش خیلی چیزها به همان تازگی شان است... می دانی؟!
حالا چرا دارم این چیزها را می نویسم. آن هم زمانی که مشکل خاصی نداریم. شاید هم به خاطر بعضی چیز ها هم باید یکمی حال و هوای بهتری داشته باشیم... بگذار جمع نبندم و از این جا به بعد فقط نظرات خودم را بگویم.
اصلن شاید همین فردا که بیدار شدم آمدم و این نوشته را پاک کردم و فکر کردم این چرت و پرت ها از کجا در آمده اند. اما الان دلم می خواهد آزادانه فقط بنویسم. بی توجه به احساس مخاطب اصلی و تعبیر و برداشت او و خواننده های احتمالی!
من احساس رکود می کنم. من احساس سردی می کنم. من احساس یک تغییر را دارم. یعنی یا باید یک تغییری بدهیم یا یک تغییری رخ داده است...
من از تکرار ب ی ز ا ر م.
بدون شک با تمام این گفته ها می دانی دوستت دارم٬ می دانم دوستم داری.
بگذار برای یک بار هم که شده از کمیت اش صرفه نظر کنم.
نمی دانم چرا. حس لعنتی من بدجوری به کار افتاده است و دنبال یک چیزی می کردد... یه چیزی این وسط ها جا مانده است... یک چیزی هست... می دانم... اما این که چیست... نمی دانم! یعنی هنوز نمی دانم.
هوس می کنم در این بن بست ها حافظ بخوانم. حافظ٬ فکر آدم را مرتب می کند. جلا می دهد و گاه یک چیزهایی هم می پراند آن میان. لعنتی!
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد... بگو چرا حافظ این جوری میگکه؟!
به امید آب های مواج شمالم. شاید آن ها بشویند افکار این دیوانه را. و یا شاید جلا دهند افکار یک...
تو کمکی نمی کنی... تو کمکی نمی کنی... !!!
بگو٬ به من بگو چِم شده؟
بگو ... بگو... تو می دونی! بگو...