مادرم، رایحه دل انگیز وجودت،
مرا تا عمق حیات به سرزمین نور،
به وادی سحر، به دیار شکفتن و بلوغ...
به دیار حضور و سرور پیش می بَرَد...
با نگاهی به
چهره زیبایت،
منزلْ منزلِ عمرم را که به خاطر می آورم،
تو را می بینم که
کردارت همه مزین به مضامین
هستی بخش است...!
ای فرشته امید و آرزو!
درامتداد نگاه پر فروغت...
عطوفت و مهربانی معنا می شود که در حقیقت ...
از مهربانی خدا رنگ و بو گرفته است...
مادرم، خاطره های لطیف دستانت...
یادگار همیشه جاری در احساس من است و نقش تو
در قالب خاطره ام،
همیشه جاودان خواهد بود...
مادرم، ای عصاره فداکاری ها و
ای اسطوره عشق...!
تمام گل های سپید باغستان را به پایت می ریزم...
تا بر چشم
هایم قد بگذاری...
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
23 اسفند 1395 ساعت 21:35 |
بازديد : 765 |
نويسنده :
| ( نظرات )
|
باران كه مي بارد...گرهـ بزن !
دستهايت را مي گويـم...!
به دانه هاي باران رحمتش و آرزوهايت را باعطر اخلاص مشحون ساز...
و درون سـبد عاشقـــي بچين...البته، دانـه دانـه !
وبه خاطر داشته باش زمزمه ي نواي باران را كه با چه طراوتـي...
بر تن عريان زمين مي نوازد...
عطـر استجـــابت فضاي دلت را فرا پوشانده...؟
بيرون آي ...و زمزمه ي باد و باران را به جـانت بنشان...!
رد ماه و ستارگان را خوب از بر كن...
كه چگونه عاشقيت را به نظاره نشسته اند !
و دستهاي باران خورده ات را به بلنـــداي عرشش پرواز ده !
و عاشقيت را نهان گوي...
كه اوستـــــــ...و فقط اوستــــــ... كه تو را ميخواند...
و راز دلت را مي داند...!
وبر دستانت آيه ي استجابت مي دماند...!
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
23 اسفند 1395 ساعت 21:35 |
بازديد : 640 |
نويسنده :
| ( نظرات )
|
گاه گاهي دستهایم به آرزوهایم نمی رسند شاید ، آرزوهایم بلندستـــــــ …
اما درخت سرسبز و شاداب صبــرم می گوید :
امیـدی هستــــــ ...!
چون خـــــــدایی هستــــــ … آری ، چه زیبـا نوشته بود !
همـواره با خود تکـرار میکنم ...
امیـدی هستـــــــ ؛
چون خــــــدایی هستــــــ …
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
23 اسفند 1395 ساعت 21:35 |
بازديد : 682 |
نويسنده :
| ( نظرات )
|
.به نام خـــــدایی که وجودم تنــــها به خاطر عشق به اوست.
خـــــدایا چه آسان می توان تو را دوستــــــــــ داشت ،
بی هیـچ تکلفــــــــــــ و بهانه ای .
بهشتــــــــ همین حیاط کوچک خانه ماست ،
وقتــي فرشته ها برای شنیدن نام تــــو از دهان من ،
از پله های عــــــــــــرش پایین می آیند.
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
23 اسفند 1395 ساعت 21:35 |
بازديد : 706 |
نويسنده :
| ( نظرات )
|
خداي من !
من همانم که بسوي گناه مي شتافتم
هماني که تو وقتي مرا از چشم خود انداختي و نظر عنايتت را برداشتي ، اعتناء نکردم
تو آن قدر با صبوريت مهلتم دادي و با پرده اغماض از عقوبت گناهانم اجتناب ورزيدي
كه من گستاخ ...و گستاختر شدم و معصيت را از حد گذراندم
خداي من !
قصد من به هنگام ارتکاب گناه ، نافرمانی تو نبود
نمی خواستم فرمان تو را سبک بشمارم و زیر پا بنهم
بلکه این نفس من بود که مرا می فریفت و این هوس بود که بر من چیره می شد!
و این بخت بد بود که به یاریم می شتافت
و پرده پوشی تو مرا مغرورتر ميساخت.
چنین می شد که پای پرهیزم می لغزید و...
به وادی گناه می افتادم
مولاي من ! اين منه كنهكارا عفو نما
چگونه میتوان نادیده گرفت بخششهای تورا...؟!
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
23 اسفند 1395 ساعت 21:35 |
بازديد : 720 |
نويسنده :
| ( نظرات )
|
بار خــدایا ...
از کـــوی تو بیرون نرود پای خیالــــم ...
نکند فـرق به حالــــم ...
چه برانـی چه بخوانـی چه به اوجـــم برسـانی
چه به خاکـــم بکشـانی ...
نه مــن آنم که برنجـم
نه تو آنــی که برانــی
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
|
23 اسفند 1395 ساعت 21:35 |
بازديد : 604 |
نويسنده :
| ( نظرات )
|
.اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى...
مرا طلای گنبد تو بی قرار میکند
کسی مرا به دوش ابرها سوار میکند
خیال میکند که دیدن تو قسمتش شده
همین کسی که دارد از خودش فرار میکند
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0